هوای تهران به شدت آلوده است! جا دارد همه با هم به هوای آلوده و به کلیه سیاستهایی با هوای پاکیزه در تناقضند اعتراض خود را اعلام کنند و هرگز خود را در مسیر سیاستهایی که به آلودگی هوا دامن میزنند قرار ندهد.
پی نوشت: حالا هوای پاکیزه چیه؟ هوای پاکیزه مثل یک متغیر تصادفی میمونه، به قول قدیمیا همون رندوم وریبل! رندم وریبل چیه؟ ردنم وریبل یه چیزیه که تو درس آمار و احتمال رفتن توضیح دادن! هرکی از این به بعد یاد نگرفت یا در گذشته یاد نگرفت یا بلد نبود یا دلش نمیخواست یاد میگرفت خاک تو سرش!
جاستین بیبر هم گویا یکی به ساحتش بی احترامی کرده یه چیزی ریخته رو صحنه وسط شو و بعدش هم ایشون سریع بیخیال شده برنامه رو نصفه کاره ول کرده. جا داره به ایشون هم به خاطر اینهمه کمالات تبریک بگیم.
در روزنامه نوشته بود که دکتر مصطفی معین گفتن مسائل با داد و فریاد و جوسازی حل نمیشوند. در درجه اول جا داره از ایشون تشکر کنیم که وقتی دانشجو بودیم گذاشت ما بریم اردو. بعد در ادامه بگیم که جناب آقای دکتر معین مسائل حل نمیشوند. دیگه هرکی بود تا حالا فهمیده بود مسائل حل نمیشوند! حالا مسائلی که حل نمیشوند چه داد و فریاد و جو سازی کنی که داد و فریاد و جوسازی نکنی حل نمیشوند حالا شما خود دانی هر جور دلت خواست ادا در بیار!
پی نوشت: ضمنا در روزنامه تیتری بود به عنوان "کاغذپاره های احمدی نژاد به زنجانی!" جا داره اول عنوان کنم که چطور به خودتون اجازه دادید با کلمه کاغذپاره به ساحت مقدس احدینجاد توهین کنید. این بدعت گذاریهایی که شما میکنید درسته که خیلی حال داد اما همیشه حواستون باشه که اکثر مسوولین مملکتی احمدی نجاد هستند. شما خودتون احمدی نجاد هستید. اصلا پاش بیفته همتون غیر از من احمدینجادین!
این دوستان اهمیت سن سی سالگی یا به هر حال احساس خودشون رو بعد از سن سی سالگی توضیح میدن. از دوستان زیر سی سال تقاضا داریم زیاد شلوغش نکنن. برای رسیدن به مقاله روی عکس دوست سی ساله کلیک کنید.
ای دل گر از آن چاه زنخدان به بدرآیی
هر جا که روی زود پشیمان بدر آیی
...
هشدار که گر وسوسه نفس کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان بدرآیی
...
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان بدرآیی
...
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان بدرآیی
...
چندان چو صبا بر تو گمارم در همت
کر غنچه چو گل خرم و خندان بدرآیی
...
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به در آیی
...
بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی
تابو که تو چون سرو خرامان بدرآیی
...
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه روی
باز آید و از کلبه احزان بدرآیی