ای دل گر از آن چاه زنخدان به بدرآیی
هر جا که روی زود پشیمان بدر آیی
...
هشدار که گر وسوسه نفس کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان بدرآیی
...
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان بدرآیی
...
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان بدرآیی
...
چندان چو صبا بر تو گمارم در همت
کر غنچه چو گل خرم و خندان بدرآیی
...
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به در آیی
...
بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی
تابو که تو چون سرو خرامان بدرآیی
...
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه روی
باز آید و از کلبه احزان بدرآیی