برنامه چیست؟ جریان کجاست؟ باید چه کرد؟
نشسته ای تو سر دوراهی، تو آگاهی، تو صاحب برنامه ای، نشسته ای در صف تاریخ، ...
تو میفهمی و تو که برنامه چیست، جریان کجاست، باید چه کرد...
کتاب سخت خواب بی بهار جمعه ها را
یکنفس از سر ورق میزد،
هوای درد بی پایان هر روز و شب و دیروز و فردا را تنفس
و دستانش به سان شاخه ای خشکیده بی بر بود
ندای آسمان را برده بود از یاد
صدایی خوش نبود و خش ز هر آیینه میبارید،
زبانها بی سبب هرجا خطا میکرد!
هوا هم ناجوانمردانه سردش بود! آه!
در آن احوال سردرگم،
درختان گرچه بد احوال،
زمین خشک را اما نهالی سبز میرویید
هوای سرد را اما چراغی گرم می آمد
لبان خسته را آوار نرمی از محبت!
باز می آمد که دریا را نوید آرد،
باز می آمد که تقدیری به بار آرد،
باز می آمد که مس ها را طلا سازد،
طلاها را نفس سازد،
نفس را پاک و پاکی را ز نو تعریف و تعریفی زجان میکرد...