صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست
...
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
...
وگرچنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
...
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
...
دل صنوبری ام همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
...
اگرچه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
...
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست