بلایا

به دلیل جلوگیری از بلایای طبیعی، زلزله، انواع سوختگی، ...

بلایا

به دلیل جلوگیری از بلایای طبیعی، زلزله، انواع سوختگی، ...

یه روز یه دختر آمریکایی بود که توی ساختمون خوابگاهمون زندگی میکرد و اسمش "لکس" بود. بعضا دورادور همدیگه رو میشناختیم و بعضا از نزدیک. مثل خیلی آدمهای دیگه که لکس رو میشناختن. لکس رشته اش ریاضی بود و میگفت پدرش استاد دانشگاه هاروارده. راست و دروغش پای خودش. یه گروه دوستی هم داشت که همیشه با هم بودن. یه بار داستان اینکه مقاله ام چطور رد شده رو برای تنها آدمهایی که توی جمع میشناختم یعنی لکس و دوستاش تعریف کردم. همشون به قدری مهربون بودن که کلی با من ابراز همدردی کردن. یه بار هم توی همکف داشتم میرفتم سمت آسانسور که لکس کنار نیمکت دم در روی زمین نشسته بود. دوستاش هم همراهش بودن. بعد لکس برگشت به من گفت که کتتو خیلی دوست دارم. بعد گفتم چی؟ گفت کتتو دوست دارم. منم برگشتم بهش گفتم مرسی منم لباس تورو خیلی دوست دارم. نمیدونم شاید دوزاریم دیر افتاده بود که داشته ازم خواستگاری میکرده. اما بعدش که همدیگه رو دیده بودیم کلا خیلی با هم هیچوقت صحبت نکرده بودیم و کمی بعدتر هم دیگه احتمالا هیچوقت تا آخر عمر همدیگه رو ندیده بودیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.